جانها خموش بودِ، نفس ها گرفته بود
دلها برای حضرت زهرا گرفته بود
چندین صباح بود که آن حور چادری
جایی میان خلوت شبها گرفته بود
درامتداد ناله شب زنده داری اش
مهتاب ذکر ام ابیها گرفته بود
اشکی که می فشاند، ز اندوه و درد بود
یا برکه ای بهانه دریا گرفته بود؟
می کرد یاد روز پر از ظلمتی که کفر
حق را ز دست حضرت مولا گرفته بود
او آمد از حقوق ولایت دفاع کرد
حیدر نرفت، تا کمرش را گرفته بود
می خواست تا مهار کند شعله را، ولی
هیزم زیاد بود، شر پا گرفته بود
آمد که در بیاید از آتش،ولی چو خار
مسمار در به سینه او جا گرفته بود
از یاس هم گلاب گرفتند عاقبت
لای دری که تاب تقلَّا گرفته بود
***حسین قربانچه***